کودکانه
کودکانه

روزي روزگاري مردماهيگيري و همسرش در كلبه اي نزديك دريا زندگي مي كردند . مرد ماهيگير هر روز صبح زود براي گرفتن ماهي به دريا مي رفت .

 

روزي از روزها كه با قلابش مشغول ماهيگيري بود  . قلابش به درون آب كشيده شد .

ماهيگير به سختي قلابش را بالا كشيد و يكدفعه ماهي عجيبي را در انتهاي قلاب ديد.

ماهي به ماهيگير گفت : لطفا اجازه بده من بروم زيرا كه من يك ماهي واقعي نيستم و يك پرنس سحرآميز هستم . 

 

ماهيگير به ماهي گفت : نياز نيست كه از من خواهش كني تا اينكار را براي تو انجام بدهم .

من خيلي خوشحال مي شوم كه يك ماهي سخنگو را رها كنم تا آزاد زندگي كند .

ماهيگير ، ماهي را آزاد كرد و ماهي داخل آب پريد و اينقدر شنا كرد كه ديگر حتي رنگ قرمز آن در زير آب ديگر ديده نمي شد .

 

 

مرد ماهيگير وقتي به خانه برگشت ، داستان آن ماهي عجيب را براي همسرش تعريف كرد . همسرش گفت : تو چنين ماهي عجيبي را ول كردي و از او نخواستي كه آرزويت را برآورده كند .

مرد پرسيد : چه آرزويي ؟

زن گفت : اينكه يك خانه زيبا و قشنگ بجاي اين آلونك داشته باشيم .

   

 

مرد به كنار دريا برگشت كه حالا به رنگ سبز در آمده بود . او  با صداي بلند ماهي را صدا كرد : اي ماهي  من برگشته ام تا از تو تقاضايي كنم . ماهي سر از آب بيرون آورد و گفت : بگو چه خواسته اي داري ؟

مرد گفت : همسر من كه ايزابل نام دارد دوست دارد كه در خانه اي زيبا زندگي كند و اين كلبه را دوست ندارد .

ماهي گفت : مرد به خانه برگردد كه خواسته تو برآورده شد .

 

هنگامي كه مرد به خانه برگشت ، خانه زيبايي با چند اتاق و شومينه ديد . همسرش به او گفت : حالا بهتر نشد ؟

مرد گفت : ديگر مي توانيم خشنود و راحت زندگي كنيم .

 

 

همه چيز تا يكي دو ماه اول خوب بود ولي كم كم زن شروع به ناراحتي كرد .

تعداد اتاقهاي اين خانه كم است ، باغچه اش خيلي كوچك است ، من دلم مي خواهد كه در يك قصر زندگي كنم . چرا پيش آن ماهي نمي روي و از او نمي خواهي كه به ما يك كاخ سنگي بدهد ؟

خلاصه مرد ماهيگير با اصرار زنش به دريا برگشت و ماهي جادويي را صدا كرد .

ماهي از آب بيرون آمد گفت : چه مي خواهي ؟

ماهيگير گفت : همسر من به اين چيزهايي كه داريم راضي نيست او يك كاخ سنگي مي خواهد .

ماهي گفت : به خانه ات برگرد كه همسرت جلوي در خانه منتظر توست .

 

زن جلوي در خانه ايستاده بود و تا مرد را ديد گفت : زيبا نيست ؟

مرد كاخ زيبايي را ديد كه چندين اتاق و ميزهايي طلايي در آن بود . پشت قصر باغ و پارك بزرگي به اندازه چند كيلومتر بود .

در حياط خلوت قصر يك اصطبل پر از اسب  و يك طويله پر از گاو قرار داشت

 

شب شده بود هنگام خواب مرد پيش خودش فكر كرد كه براي هميشه در اين مكان زيبا زندگي خوب و خوشي را خواهند داشت و با اين اميد بخواب رفت  .

ولي صبح همسرش او را با ناراحتي صدا كرد و گفت : بيدار شو .

 

 

مرد با تعجب به همسرش نگاه كرد.

همسرش گفت : من از اين شرايط راضي نيستم . من تصميم گرفتم كه ملكه اين سرزمين شوم و تو هم پادشاه آن شوي !

ماهيگير گفت : ولي من دلم نمي خواهد پادشاه باشم .

زن گفت : اشكال ندارد خودم شاه مي شوم

، پيش ماهي برو و بگو خواسته مرا برآورده كند .

   

 

مرد ، غمگين و ناراحت به دريا رفت و ماهي را صدا كرد و خواسته زنش را گفت .

ماهي گفت : به خانه برو كه زنت پادشاه شده است .

 

مرد وقتي همسرش را ديد به او گفت : حالا كه پادشاه شدي ديگر نبايد آرزويي داشته باشي .

زن در حاليكه نشسته بود و فكر مي كرد گفت : پادشاهي خوب است ولي كافي نيست من بايد امپراطور شوم

مرد هر كار كرد تا زنش  از اين كار پشيمان شود ، نشد كه نشد و زنش كه پادشاه بود به او دستور داد كه پيش ماهي برود و آرزويش را بگويد 

 

 

 

مرد دست و پايش مي لرزيد ولي مجبور بود كه ماهي را صدا كند .

به ماهي گفت : همسرم ايرابل از آنچه كه دارد راضي نيست او مي خواهد امپراطور شود .

ماهي به او گفت : به خانه برگرد كه او امپراطور شده است

  

 

 

 

مرد وقتي نزد همسرش برگشت به او گفت : حالا تو امپراطور هستي و حالا تو قدرتمندترين فرد هستي .

زن گفت : بايد فكركنم

  

 

 

 

شب شد ولي زن خوابش نمي برد ، او هنوز راضي نبود .

زن ، شوهرش را بيدار كرد و گفت : نزد ماهي برو و بگو كه من مي خواهم از ماه و خورشيد هم قدرت بيشتري داشته باشم

مرد گفت : ولي ماهي نمي تواند اين كار را انجام دهد .

زن به مرد كه ترسيده بود نگاه كرد و گفت : من مي خواهم قدرت خدا را داشته باشم .

چرا بايد خورشيد طلوع كند بدون آنكه از من اجازه بگيرد .

 

 

 

مرد ماهيگير از ترس مي لرزيد و در درياي طوفاني وحشتناك كه هيچ صدايي شنيده نمي شد ، ماهي را صدا كرد .

ماهي دوباره پيداش شد .

مرد گفت : همسر من ايزابل مي خواهد كه قدرت خدايي داشته باشد.

ماهي فكري كرد و گفت : به خانه ات به همان كلبه كوچكت برگرد

 

  

 

 

 

وقتي مرد به خانه رسيد ، از آن قصر و كاخ خبري نبود و همه چيز به حالت اولش برگشته بود

  

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهسه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:مرد ماهیگیر و همسرش, توسط حسین-غزل
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.